۱۳۹۹/۷/۲۵
متن زیر را چند سال پیش نوشتم، بیش از پنج سال پیش. قرار بود بزرگداشتی برای دکتر جعفر مهراد برگزار شود، و کتابی از خاطرات دوستان و شاگردان ایشان تهیه شود، و مرا هم قابل دانستند که مطلبی بنویسم، و بعد هم کنارهگیری ایشان از مقام خود پیش آمد، و انتظار برای آن مراسم و آن کتاب، به سرانجامی نرسید. اکنون با نشر این مطلب، یادی از این استاد گرانقدر میکنم و برایش عزت و سلامت آرزو دارم.
اولین باری که دکتر مهراد را دیدم در زمان آزمون کتبی دکترای کتابداری بود. اولین دوره دکترای کتابداری قرار بود در کشور راهاندازی شود و به همین دلیل بیش از ۵۰ نفر (که در زمان خود، تعداد قابل توجهی به شمار میآمد) در آزمون شرکت کرده بودند. بنا بر انتظار و تعریفی که از آزمون دکترا داشتم، سوالات به نظرم سطحی و «حفظیگرا» بودند و طبعاً آمادگی چنین آزمونی را هم نداشتم. از جلسه صبح که بیرون آمدیم به همکارم و دیگر شرکتکنندگان گفتم که این آزمون فقط نمایشی برای گرم کردن بازار بوده و قبولیها از قبل معلوماند؛ گفتم که چرا با ما بازی کردهاند؛ این که این سوالات، شایسته دانشگاه و دکترا نبود؛ و از حرفهای دیگری که در این مواقع میگویند. وقتی دکتر مهراد را (و من برای اولین بار) دیدیم، اعتراضم را گفتم. میدانستم که بالاتر از سیاهی رنگی نیست و چون امیدی به قبولی نداشتم، طبعاً ملاحظهای هم از عاقبت اعتراضم نمیکردم. دکتر مهراد در حال گذر از میان جمع، نگاهی به من انداخت، و من مطمئن شدم که این نگاه برای آن بوده که در جمع داوطلبان، چهرهام را خوب به خاطر بسپارد. این نگاه، مهر قطعیتی بود بر این که نهتنها داوطلبان وابسته به دانشگاه شیراز قبول میشوند، بلکه آمدن من از تهران و امید به قبولی در دکترای داخل، خیال عبثی بوده است.
آزمون بعد از ظهر بهتر بود؛ اما با آنچه در آزمون صبح و پس از آن گذشته بود، دلودماغی برای لذت بردن از آزمون نمانده بود.
چند ماه بعد وقتی نامه قبولی و دعوت برای مصاحبه را پستچی به در خانه آورد، ناباوری و شعف در وجودم به هم آمیخته بود. این بار وقتی بار دیگر دکتر مهراد را دیدم تازه متوجه قد رشید و نگاه مخصوصش شدم. نگاهی که چند چیز را با هم داشت: بزرگی، ملاطفت، تحکم، چشمپوشی، و کمی هم شاید پوزخند، از نوع آنچه در نگاه بزرگترها در نظر به شیطنت و کودکانگی کودکان هست- یا شاید همه اینها تصور من بود. هر چه که بود، این بار با احترام بیشتری با او روبرو شدم؛ البته یقین داشتم که این احترام برای قبولی در مصاحبه نیست؛ بلکه از خودم عصبانی بودم که چه زود قضاوتم را به زبان آورده بودم، و از این جهت پیش خودم شرمنده بودم.
همه اینها گذشت و چند بار کلاسی که با ایشان داشتیم برگزار شد و ما به مشهد منتقل شدیم تا دوره دکترا را در آنجا ادامه دهیم، و من هم کاری با دکتر مهراد نداشتم. درسم تمام شد و درگیر همان تنگناهایی شدم که در هنگام دفاع از پایاننامه بر سر دانشجویان ایرانی هوار میشود. خلاصه این که شش سال مهلت تمام شد و من هنوز دفاع نکرده بودم. مشکل اضافه سنوات با من بمیرم و تو نمیری و سلام و صلوات حل شده بود، اما بختک دفاع همچنان بالای سرم بود. قرار دفاع هماهنگ نمیشد و این ناهماهنگی باعث میشد که امیدی به برگزاری آن نداشته باشم: اگر این بار هم جلسه دفاع برگزار نمیشد نمی دانستم باید چکار کنم. آخرین قرار برای نیمه اول دیماه بود و داور هم البته دکتر مهراد. میگفتند که کلی از پایاننامه ایراد گرفته. نگران شدم و به توصیه یکی از اساتید با او تماس گرفتم تا پیش از جلسه دفاع، کمی از بار سنگین اشکالات پایاننامهام را کم کنم. اما لحن امیدوارکننده دکتر مهراد، به من گفت که نقاط قوت کارم کجاست و امیدوارم کرد. بنابراین منتظر روز دفاع ماندم.
روز دفاع وقتی فرا رسید یقین داشتم که بدترین روز برای من است: موج شدید سرمایی که چند روز بود کشور را فرا گرفته بود نشکسته و شدیدتر شده بود. تمام جادهها را برف و بارش گرفته بود و به همه توصیه شده بود که حتیالامکان سفر نکنند. میگفتند حتی حرکت قطارها به دلیل یخزدگی گازوییل به تاخیر افتاده یا به دلیل شدت برف و بارش و سرما و یخبندان در مسیرها، لغو شده. بدیهی بود که هیچ پروازی هم انجام نخواهد شد.
آن روز صبح به دانشکده رفتم، چون هیچ جای دیگری برای رفتن نداشتم. آماده بودم که مدیر گروه خبر لغو جلسه دفاع را بدهد و همدردی کند. اما در کمال ناباوری گفت که جلسه کمی دیرتر برگزار خواهد شد:
- «دیشب دکتر مهراد همراه دکتر دیانی با سواری کرایه خودشون رو به مشهد رسوندهان. حتی مقداری رو هم خود دکتر مهراد به راننده کمک کرده. … صبح سحر رسیدهاند و خسته بودهان. قرار شده بعد از استراحت مختصری بیان دانشکده.»
انگار که در عین ناباوری من، کابوس تأخیر چندباره در برگزاری جلسه دفاع داشت برطرف میشد. و من سعی میکردم این واقعیت را بخودم بباورانم. شنیده بودم که دکتر مهراد و دکتر دیانی رابطه دوستی دیرینه دارند، اما طبیعی بود که با این دوستی، دکتر مهراد دکتر دیانی را تا بهتر شدن وضع هوا و عادیتر شدن پروازها، در تهران نگه دارد. پس چرا همراه دکتر دیانی آمده بود؟ مثل معمایی که مدام در فکر میچرخد و رهایت نمیکند، سعی میکردم جوابی برای خودم پیدا کنم. سناریوهایی ساختم و امتحان کردم: «حتما دوست داشته بیاد مشهد»؛ «حتما نمیخواسته دکتر دیانی رو تنها بذاره»؛ «حتما فرصت خوبی بوده که بقیه اساتید مشهد رو ببینه»؛ «حتما سفر کردن در چنین آبوهوایی براش جالب بوده»؛ حتماً … حتماً… اما همه آنها را به کناری گذاشتم- خیلی ساده بودند، و در مقایسه با طرف دیگر معادله- دکتر مهراد- خیلی سبک و کموزن بودند؛ هیچیک از این «حتماً»ها آنقدر قوی نبودند که بتوانم باور کنم. تنها یک پاسخ برایم قابل قبول بود: «خواسته» که بیاید، خواستهای که موتور محرک قدرتمندی مانند «شخصیت»، «اخلاق»، «ارزش»، و «پایبندی» در پشت آن بوده- که اگر هم نمیآمد، حتماً هیچکس خردهای بر ایشان نمیگرفت. حتی تا آن زمان هم، رویاروییهایی که با دکتر مهراد داشتم به اندازه کافی از پیچیدگیها و پوشیدگیهای شخصیتی او در ذهنم اثر گذاشته بود که بتوانم با این پاسخ کنار بیایم و آن را بپذیرم؛ باور کنم که دلیل آمدن ایشان هر چه که بوده، انگارههای من نبوده و باید دلیلی دیگر داشته باشد، دلیلی که من هنوز نمیتوانستم به آن یقین کنم؛ و شاید آنها که بیشتر ایشان را میشناختند بهتر میتوانستند دلیل این خواستن را دریابند.
حضور دکتر مهراد در جلسه دفاع، جدا از این که موجب تسریع در فارغالتحصیلی من شد، درسی برای من- و شاید عدهای دیگر- شد. از آن پس، یاد و دیدار دکتر مهراد با قد رشید و تهلهجه آذریاش، همیشه مرا به یاد کوههای آذربایجان انداخته است: قابل اعتماد، و باثبات. آنان که در حوزههای مدیریتی مسئولیتی دارند حتماً به اقتضای مسئولیت خود و به دلیل تصمیمهایی که ملزم به اتخاذ آنها بودهاند، دلگیریهایی برجای میگذارند. بعید میدانم که دکتر مهراد نیز از این عارضه ناخواسته مدیریت در امان مانده باشد. اما جدای از این وجه، هر بار که ایشان را دیدهام با محبتی نامنتظره رویارو شدهام. و همیشه برایم- نه عجیب، که از ایشان عجیب نیست، بلکه- جالب بوده که مرا در یاد داشته و مهربانانه جویای احوالم شده- مهر و یادی که از معدود استادان و دوستان نزدیکتر خود، کمتر دیدهام. این را علاوه بر هوشمندی قابل توجه دکتر مهراد، به حساب نگاه انسانی او گذاشتهام، و همه اینها موجب شده است که ایشان در ردیف اول کسانی قرار گیرد که دوست دارم همیشه به یادشان باشم؛ کسانی که با دیدنشان- در هر جا که باشد- صمیمانه خوشوقت میشوم و بهترین آرزوها را برایشان دارم، و برایم ستارههای آسمان اوج و اعتلا هستند، همه مهرادها.