[et_pb_section admin_label=”Section” fullwidth=”off” specialty=”on”][et_pb_column type=”2_3″ specialty_columns=”2″][et_pb_row_inner admin_label=”Row”][et_pb_column_inner type=”4_4″ saved_specialty_column_type=”2_3″][et_pb_text admin_label=”Text” background_layout=”light” text_orientation=”right” use_border_color=”off” border_color=”#ffffff” border_style=”solid”]
رومپر رفت بیرون تا دونه و هستهٔ میوه جمع کنه. وقتی که برگشت، دید که یک بچهراکون توی لونهاش خوابیده. رومپر دونهها و هستهها رو کف لونه گذاشت و به راکون درحال خواب خیره شد: خاکستری، با حلقههای سیاه و سفید به دور چشمها. دمش هم نوارهای رنگی داشت و به نظر خیلی خسته میرسید.
رومپر نمیدونست باید چکار کنه. تازه میخواست چیزی بگه که راکون بیدار شد. چشمهاش رو کاملاً باز کرد و به رومپر نگاه کرد. اول از ترس شروع کرد به لرزیدن؛ اما بعد تودهٔ دونهها و هستهها رو دید، و چشمهاش برق زد.
رومپر وقتی که این رو دید، چندتا از دونهها رو برداشت و رو به راکون گرفت تا او اونها رو بگیره و بخوره. راکون هم اونها رو گرفت و فوری بلعید. رومپر چندتای دیگه داد. راکون اونها رو هم بلعید. رومپر همهٔ غذاهایی رو که جمع کرده بود با بچهراکون گرسنه شریک شد.
وقتی که همهٔ دونهها و هستهها تموم شد، رومپر صدای یک راکون رو شنید که به دنبال بچهاش می گشت. بچهراکون دوید و از لونه بیرون رو نگاه کرد. وقتی مادرش رو دید، کمی مثل راکونها سروصدا کرد و از لونه رفت بیرون و به سمت مادرش دوید. وقتی به سلامت به مادرش رسید و در آغوش مادرش جا گرفت، برگشت و برای رومپر دست تکون داد و بعد همراه با مادرش دوید و به داخل جنگل رفت.
[/et_pb_text][/et_pb_column_inner][/et_pb_row_inner][/et_pb_column][et_pb_column type=”1_3″][et_pb_team_member admin_label=”By Maego Fallis” name=”by Margo Fallis” position=”ترجمه علی حسین قاسمی” image_url=”http://tvahn.ir/wp-content/uploads/margo_fallis.jpg” animation=”off” background_layout=”light” use_border_color=”off” border_color=”#ffffff” border_style=”solid”] [/et_pb_team_member][/et_pb_column][/et_pb_section]