Ali H. Ghasemi's profile picture
وبسـایت شخصـی

علی حسین قاسمی

Logo
thumbnail

۶۰. یک روز تازهٔ بهار

[et_pb_section admin_label=”Section” fullwidth=”off” specialty=”on”][et_pb_column type=”2_3″ specialty_columns=”2″][et_pb_row_inner admin_label=”Row”][et_pb_column_inner type=”4_4″ saved_specialty_column_type=”2_3″][et_pb_text admin_label=”Text” background_layout=”light” text_orientation=”right” use_border_color=”off” border_color=”#ffffff” border_style=”solid”]

همراه با شقایق‌ها و نرگس‌ها و با روزهای گرم و آفتابی، بهار با خودش نوزاد حیوانات رو هم می‌آورد. اولین بچهٔ بتی و بابی خرگوشه هم به دنیا اومده بود که اسمش بن بود. بن کوچولو دوست داشت هویج بخوره و جوجه‌ها و پرنده‌ها رو تماشا کنه.
موقعی که تونست بنشینه، اون رو به علفزار بردن. بتی یک سبد سیب با خودش برداشته بود تا هر وقت بچه‌اسب  گرسنه شد به اون بده. بابی هم یک ظرف دونه آورده بود برای جوجه‌ها. خانم غازه با یک کیسهٔ دون پرنده که رو پشتش بود، پیداش شد. اون داشت می‌رفت که به سینه‌سرخ‌ها و پرنده‌های آبی غذا بده.

بن کوچولو با هویجش بازی می‌کرد و همهٔ حیوون‌هایی رو که دور و برش بودن تماشا می‌کرد.
خانم اردکه با جوجه‌هاش اومدن و آقا گوسفنده هم بره‌های تازه‌اش رو آورد تا با بن کوچولو بازی کنن.
بتی و بابی خرگوشه زیر شاخه‌های یک درخت بید نشستن و به آواز سینه‌سرخ‌ها گوش دادن و از این که بن کوچولو و همهٔ دوستان جدیدش رو می‌دیدن و از همه مهم‌تر، از این که فصل بهار بود لذت می‌بردن.

[/et_pb_text][/et_pb_column_inner][/et_pb_row_inner][/et_pb_column][et_pb_column type=”1_3″][et_pb_team_member admin_label=”By Maego Fallis” name=”by Margo Fallis” position=”ترجمه علی حسین قاسمی” image_url=”http://tvahn.ir/wp-content/uploads/margo_fallis.jpg” animation=”off” background_layout=”light” use_border_color=”off” border_color=”#ffffff” border_style=”solid”] [/et_pb_team_member][/et_pb_column][/et_pb_section]