[et_pb_section admin_label=”Section” fullwidth=”off” specialty=”on”][et_pb_column type=”2_3″ specialty_columns=”2″][et_pb_row_inner admin_label=”Row”][et_pb_column_inner type=”4_4″ saved_specialty_column_type=”2_3″][et_pb_text admin_label=”Text” background_layout=”light” text_orientation=”right” use_border_color=”off” border_color=”#ffffff” border_style=”solid”]
هانی خرسه شمع رو روشن کرد. شمع، بو کرد و اتاق از عطر دارچین پر شد. هانی عاشق دارچین بود. نور شمع روی دیوارهای غار میلرزید، و به بلورهای کوچک کوارتز که در دیوارهٔ سنگی غار بود برخورد میکرد، و بلورها برق میزد.
هانی گاهی بیشتر از یک شمع روشن میکرد تا غارش قشنگتر بشه. شمعها چشمک میزدن و نور میدادن. هانی در غار پرنورش، خوشحال و راضی بود.
یک روز، باد شروع کرد به وزیدن. هانی خرسه لرزید و به شمعها نزدیکتر شد. دارچین شماره یک خاموش شد و دود ازش بلند شد: «وای! این همون شمعیه که دوستش دارم؛ با این بادی که میوزه نمیتونم دوباره روشنش کنم. اینجا توی غار تاریکه و بوی دارچین هم دیگه شنیده نمیشه.»
تمام اون شب، باد میوزید. باد توی جنگل زوزه میکشید و صداش در غار هانی میپیچید. هانی گلوله شد و به خواب رفت. وقتی بیدار شد، دیگه از وزش باد خبری نبود. هانی دستهاش رو به هم زد: «خیلیخوب! حالا میشه دوباره شمعمرو روشن کنم.» وقتی که شمع روشن شد، شعلهٔ شمع به پس و پیش میلرزید. هانی پنجههاش رو نزدیک شعله گرفت: «اینجوری گرم میشم.» غار با عطر دارچین پر شد. هانی نفس عمیقی کشید و لبخند زد و بعد نشست پای خوردن یک ظرف میوه.
[/et_pb_text][/et_pb_column_inner][/et_pb_row_inner][/et_pb_column][et_pb_column type=”1_3″][et_pb_team_member admin_label=”By Maego Fallis” name=”by Margo Fallis” position=”ترجمه علی حسین قاسمی” image_url=”http://tvahn.ir/wp-content/uploads/margo_fallis.jpg” animation=”off” background_layout=”light” use_border_color=”off” border_color=”#ffffff” border_style=”solid”] [/et_pb_team_member][/et_pb_column][/et_pb_section]