[et_pb_section admin_label=”Section” fullwidth=”off” specialty=”on”][et_pb_column type=”2_3″ specialty_columns=”2″][et_pb_row_inner admin_label=”Row”][et_pb_column_inner type=”4_4″ saved_specialty_column_type=”2_3″][et_pb_text admin_label=”Text” background_layout=”light” text_orientation=”right” use_border_color=”off” border_color=”#ffffff” border_style=”solid”]
لیلا و لئون توی یک غلاف نخود نشستن و روی آبگیر شناور شدن. اونها که دو تا کفشدوزک بودن، گرمای خورشید رو روی بالهای قرمز خالخالیشون احساس میکردن.
دو تا اردک شناکنان گذشتن. لیلا و لئون برای اونها دست تکون دادن. اردکها هم براشون «کواک» کردن و رد شدن.
قورباغهای از یک طرف آبگیر به طرف دیگه پرید. لیلا و لئون براش دست تکون دادن. قورباغه هم «غورغور» کرد و پرید لای بوتهها.
سه ماهی قهوهای که بالههاشون به این طرف و اون طرف تکون میخورد، شناکنان گذشتن. لیلا و لئون براشون دست تکون دادن. ماهیها هم چند تا حباب برای اونها بیرون دادن و به زیر آب شیرجه رفتن.
لیلا و لئون یک سنجاقک، یک مار، و یک روباه رو که داشتن از آبگیر آب میخوردن رو هم دیدن. برای همهٔ اونها هم دست تکون دادن و توی قایق غلاف نخودی، به راهشون ادامه دادن.
بادی که در آبگیر وزید، اونها رو به یک تختهسنگ کوبید. غلاف نخود چپ شد و دو تا کفشدوزک، توی آب افتادن. ماهیها، اردکها، قورباغه، سنجاقک، مار و روباه، همگی به طرف اونها اومدن تا به لیلا و لئون کمک کنن از آب بیرون بیان.
لیلا و لئون خیلی خوشحال بودن که برای همهٔ اونها دست تکون دادهان و با اونها دوست شدهان.
[/et_pb_text][/et_pb_column_inner][/et_pb_row_inner][/et_pb_column][et_pb_column type=”1_3″][et_pb_team_member admin_label=”By Maego Fallis” name=”by Margo Fallis” position=”ترجمه علی حسین قاسمی” image_url=”http://tvahn.ir/wp-content/uploads/margo_fallis.jpg” animation=”off” background_layout=”light” use_border_color=”off” border_color=”#ffffff” border_style=”solid”] [/et_pb_team_member][/et_pb_column][/et_pb_section]