[et_pb_section admin_label=”Section” fullwidth=”off” specialty=”on”][et_pb_column type=”2_3″ specialty_columns=”2″][et_pb_row_inner admin_label=”Row”][et_pb_column_inner type=”4_4″ saved_specialty_column_type=”2_3″][et_pb_text admin_label=”Text” background_layout=”light” text_orientation=”right” use_border_color=”off” border_color=”#ffffff” border_style=”solid”]
ادوارد توی رختخواب گرم و نرمش، زیر پتو دراز کشیده بود. بالشش نرم و سبک بود و احساس خوشی به ادوارد میداد. همونطور که دراز کشیده بود، متوجه شد که چقدر همهجا آرومه. صدای جیرجیرکهای بیرون خونه و حتی صدای وزش باد رو نمیشنید. چشمهاش رو بست و به خواب رفت.
چند ساعت بعد، وقتی هوا تاریک شد، صدای خشخشی رو از بیرون، نزدیک پنجره شنید. ادوارد بلند شد توی رختخواب نشست: «صدای چی بود؟ صدای باد بود یا جیرجیرک؟» صدا قطع شد، و ادوارد دوباره دراز کشید و چشمهاش رو بست.
چیزی نگذشت که باز همون صدا رو شنید. دوباره بلند شد و نشست: «این صدای چی بود؟»
ادوارد شمعی رو که روی میز کنار تختخواب بود روشن کرد. کفشهای دمپاییاش رو پوشید و به سمت در رفت و بیرون رو نگاه کرد: «کیه؟»
باد زوزهکشون از لای در به داخل وزید و شمع رو خاموش کرد. ادوارد درخت بلوط جلوی خونه رو دید که شاخههاش، در برابر پنجرهٔ اتاق خواب به عقب و جلو تکون میخورد: «پس این سروصداها از اینه!»
ادوارد که دیگه ترسش ریخته بود، در رو بست و به رختخواب رفت و پتو رو کاملاً روی خودش کشید. شمع رو هم خاموش کرد. هنوز هم اون صداها رو میشنید، اما دیگه نمیترسید.
[/et_pb_text][/et_pb_column_inner][/et_pb_row_inner][/et_pb_column][et_pb_column type=”1_3″][et_pb_team_member admin_label=”By Maego Fallis” name=”by Margo Fallis” position=”ترجمه علی حسین قاسمی” image_url=”http://tvahn.ir/wp-content/uploads/margo_fallis.jpg” animation=”off” background_layout=”light” use_border_color=”off” border_color=”#ffffff” border_style=”solid”] [/et_pb_team_member][/et_pb_column][/et_pb_section]