[et_pb_section admin_label=”Section” fullwidth=”off” specialty=”on”][et_pb_column type=”2_3″ specialty_columns=”2″][et_pb_row_inner admin_label=”Row”][et_pb_column_inner type=”4_4″ saved_specialty_column_type=”2_3″][et_pb_text admin_label=”Text” background_layout=”light” text_orientation=”right” use_border_color=”off” border_color=”#ffffff” border_style=”solid”]
ساختمون «سرای سوپ» به شکل چکمه بود. اتاقهای زیادی داشت که همهشون پنجره داشتن و هر کسی که دلش میخواست، میتونست اونجا زندگی کنه. گربهها، سگها، خرسها، خرگوشها، موشها، و پرندهها، همگی در کنار هم زندگی میکردن.
خانم پنبهدم، از حیوونها مراقبت میکرد. اون غذاشون رو میپخت، اونها رو به حموم میبرد، و براشون توپ و بادکنک و اسباببازی میخرید. بعضی روزها یکی از اونها احساس میکرد که باید بغلش کنن، یا میخواست تابش رو هل بدن. در همهٔ اینجور وقتها، خانم پنبهدم حاضر بود تا کمک کنه.
یک روز خانم پنبهدم باید به شهر میرفت تا از خالهاش نگهداری کنه. اون، خانم صحرایی رو فرستاد تا در مدتی که اون نیست، پیش حیوونها بمونه. وقتی دو تا از خرگوشها با هم بحث میکردن که هویج مال کدومشونه، خانم صحرایی هویج رو از اونها گرفت و خودش اون رو خورد. وقتی یکی از خرسها یک خرس دیگه رو هل داد، خانم صحرایی اون رو بدون این که شام بخوره، به اتاقش فرستاد. دیگه «سرای سوپ»، جای خیلی خوب و جالبی برای زندگی کردن نبود.
روز بعد خانم پنبهدم به خانه اومد. خانم صحرایی بعد از این که به خانم پنبهدم گفت که چه حیوونهای بدی اونجا زندگی میکنن، از اونجا رفت.
خانم پنبهدم همهٔ حیوونها رو جمع کرد؛ تک تک اونها رو بغل کرد و به اونها گفت که خیلی خوشحاله که دوباره به خونه برگشته و دیگه خونه رو ترک نخواهد کرد. «سرای سوپ» دوباره به شادترین خونهٔ اون محله تبدیل شد.
[/et_pb_text][/et_pb_column_inner][/et_pb_row_inner][/et_pb_column][et_pb_column type=”1_3″][et_pb_team_member admin_label=”By Maego Fallis” name=”by Margo Fallis” position=”ترجمه علی حسین قاسمی” image_url=”http://tvahn.ir/wp-content/uploads/margo_fallis.jpg” animation=”off” background_layout=”light” use_border_color=”off” border_color=”#ffffff” border_style=”solid”] [/et_pb_team_member][/et_pb_column][/et_pb_section]